سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< 1 2 3 4

اوس اصغر به دخترش شبنم،

گفت،بنشین که صحبتی دارم،

شاکی ام ،دلخورم ، پکر شده ام،

چون که امروز با خبر شده ام،

که تو در کوچه ای همین اطراف،

باجوانی جُلنبر و الاف،

سخت سرگرم گفت و گو بودی،

چه شنیدی از او؟ چه فرمودی؟

رفته بالا فشارم ای گاگول!

سکته کرده ام مطابق معمول.

ای پدرسوخته ، بدم الان ،

پدرت را درآورد مامان!

میروی “داف” میشوی حالا؟

فکر کردی که من هویجم ، ها؟

بزنم توی پوز تو همچین؟!

که بیاید فکت به کُل پایین؟

دخترم جامعه خطرناک است!

بچه ای تو ، مخت هنوز آک است!

آن پدر سوخته چه می نالید؟

برسرت داشت شیره می مالید؟

بست لابد برای تو خالی!

وای از این عشقهای پوشالی!

شبنم آنگاه بعد از این صحبت ،

گفت بابا خیالتان راحت ،

من فقط فحش بار او کردم!

ناسزاها نثار او کردم!

پیش اهل محل به او گفتم :

به تو هم می شود که گفت آدم؟!

بچه در راهه ، پس کجاهایی؟

خواستگاری چرا نمی آیی؟

تا که اوس اصغر این سخن بشنید،

کُل فکش به سمت چپ پیچید…

کله اش روی شانه اش ول شد،

سکته اش مثل این که کامل شد . . .


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ